بعد از اندی.....

سلام....کتابخونه ام دارم از سیستم کتابخونه مینویسم.فقط من و اقای ح کتابدار توی کتابخونه هستیم.حوصلم سر رفته.یکم خسته ام..خدایا کمکم کن...چن روز پیش یه دعوای حسابی با برادرم کردم.حسابی یعنی ازش متنفرشدم نه اینکه همدیگه رو بزنیم...خدایا اخه اینم برادر بود که به من دادی اخه...خدایا صبر بهم بده خواهش میکنم لطفا خداجون...بعد از دعوا رفتم حسینیه واسه مراسم محرم اما ایقد بغضم گرفته بود که نتونستم بشینم و قبل از شروع مراسم بلند شدم رفتم خونه...خیلی دلم شکست از دست بابام که هیچی نگفت و گزاشت بهم بی احترامی بشه ...خیلی غصه خوردم..منم از قصد صبح که میخاست بره سرکار کلید موتورش رو انداختم توی چاهه کتابخونه تا اون باشه دیگه به من بی احترامی نکنه..اشغاله عوضی..حقش بود..کاه خونه رو گشت دنبالش.خوبش شد..بره به درک ایشالله

حرفام...