کتاب پنج شنبه ی فیروزه ای

امروز یه کتاب خوندم اسمش پنج شنبهی فیروزه ای بود.خوشم اومد ازش فقط حیف که اخرش زیاد مشخص نبود واسم.یه پسری بود به اسم سلمان که خوشم تومد از عقایدش توی کتاب.واقعا جالب بود.راهشو فقط طوری تنظیم میکرد که به خدا برسه.واقعا غبطه خوردم به حالش.ای خدا......خوشبحالش.خدایا ای خدا دستمو بگیر خواهش میکنم.واقعا منم دلم میخاست مثله سلمانه داستان باشم.دلم میخاست یه مردی گیرم بیاد که مثل سلمان باشه رفتاراش اما من کجا و کسی مثله سلمان کجا...اول باید خودمو به تعالی برسونم بعدش بفکر این باشم که خدایا یکی مثله سلمان داستان بزار جلوی راهم و بزار مرد زندگیم بشه....

حرفام...