چیز مفتی سر میشکنه ( طولانی)

ساخت وبلاگ
یسری چیزا رو ادم میشنوه و میبنه خندش میگیره و بعدش تو فکر فرو میره و میگی هههعی خدایا نگا فلانی چقد سیاست داره.

سال 94بود بنظرم و من 17 سالم بود . یکی از پسرای فامیلمون که تقریبا 2-3 سال از من بزرگتره وقتی خونشون بودم و واسه مراسم عروسی کسی رفته بودیم ب خانوادش گفته بود که با بابا و مامان من صحبت کنن واسه خاستگاری و اینا. وقتی بهم گفتن فشارم رفت رو 100 انگار برق بهم وصل کردن درجااا گفتم نععععععع اصلا حرفشم نزنین بابا من 17 سالمه بچم . منو چه به ازدواج . من همونجا خونشون ک بودیم به مامانش گفتم من اصلا قبولم نیس دیگه حرفشو نزنین. با کمال احترام و خوشرویی جواب مامانشو دادم و الان فکر میکنم همینکه من خیلی وقتا حرمت نگه داشتم و خیلی چیزا رو با خنده رد کردم زیادم خوب نبوده چون اگه مثل اون خواهر دومی بلد بودم به ادمای پرتوقع بی احترامی کنم خیلی خوب میشد خداییش. ولی چ کنم که نمیتونم اینطور باشم واقعا چن بارم امتحان کردم اما نشده. خیلی وقتا دوس داشتم طرف مقابلی که ازم بزرگتره اما یه جو شعور نداره رو با خاک یکسان کنم با زبونم اما نتونستم واقعا نمیتونم فقط با خنده رد میکنم همه چیزو و یادم نمیاد تا حالا به هیچکدوم از فامیلا و اینا بی حرمتی و زبون درازی کرده باشم با اینکه خیلی  وقتا حقشون بوده واقعا.شاید بخاطر همینه که خیلی از پسرا فامیلمون خوششون اومد از من چون میدونن من به خودشون و خانوادشون ابدا نمیتونم بی حرمتی کنم وگرنه من یه دختر عادیم با یه قیافه ی کاملا معمولی.

بعد اون فامیلمون حرف منو محل ندادن و وقتی ما رفتیم خونه باز زنگ زدن که اره ما میخایم بیایم و اینا. یعنی بدترین روزای زندگیم بود. اخه خدایا اینو شعور ندارن واقعا؟؟؟؟ بدتر از همه از بابام ناراحت و عصبی بودم که راضی بود میگفت تو با این پسر اینده ی خوبی داری. میگفتم باباااااا من فقط 17 سالمه اخه الان وقتشه واقعا؟؟؟؟؟ میگفتن تو که حالا نمیخاد عروسی کنی. الان فقط نامزدی کن تا بعد که دانشگاه رفتی و اینا عروسی میکنی. بعد جالب اینجاس که من دختر اخریم یعنی 2 تا خواهر بزرگتر از من هستن و اونا مجرد بودن ( الان یکیش فقط نامزده) بعد اینا از اخر شروع کرده بودن به دختر شوهر دادن. از منه بدبخت که کوچیکترین دختر خونوادم شروع کرده بودن. اینقد من اذیت شدم که اصلا یادم نمیرن و کلی اتفاقات و اینا پیش اومد که خیلی طولانی هستن ولی در اخر موضوع تموم شد .بخاطر شرطای بیخود من تموم شد. باباش خونه ما بود بعد من گفتم اگه این شرطا قبولتونه باشه منم پسر شما رو قبول میکنم. گفت خب بگو ببینم. گفتم : اولا که من حالاحالاها نمیخام ازدواج کنم درس دارم. دوما من نمیتونم تو شهرستان شما زندگی کنم من تو شهر بزرگ شدم با فرهنگ شماها نمیخونه رفتارام .شهرستان شما تقریبا مثل یه روستای تازه به دوران رسیده هستن ادماش من نمیتونم اونجا باشم شما بفکر این باش واسه پسرت جای دیگه ای خونه بگیری و اینکه من نمیام زن یکی بشم که اصلا معلوم نیس قراره چیکاره بشه. باید یکار مشخص داشته باشه وگرنه هیچ ازدواجی سر نمیگیره. خب بنظرتون چی گفت؟؟؟؟ گفت شاید من بخام 2 سال دیگه عروسی پسرمو بگیرم نمیتونم کلی وایسم. پسرم باید خونش پیش من باشه من نمیزارم هیچوقت بره شهر دیگه ای و کارشم مشخص نیس الان( اخه اسکول جان تو که پسرت انقد بچست قلت میکنی میگی ازدواج وقتی کار و بار نداره). یعنی عملا تموم شرطای منو رد کرد و میخاست با اینکه تموم شرطای منو رد کرده بازم قبول کنم. چقد مردم پرو تشریف دارن. خدایا من نمیدونم اخه شعور مردم کجا رفته که تو سن پایین نباید حتی نامزدی کرد چ برسه به ازدواج و اینا. منم گفتم پس وقتی شرطای منو قبول ندارین منم قبولم نیس و بعد از کلی بحث تو خونمون ک شد خلاصه تموم شد ماجرا. این شرطای من همش الکی بودن چون میدونستم رو چیا حساسن دقیقا دست گزاشتم روشون تا قبول نکنن و یجورایی پشیمون هم بشن. مثلا من میدونستم اینا کلا زود میخان نهایتش 3سال دیگه ازدواج کنیم واسه همین گفتم حالا حالا ها نه. و میدونستم این مرد نمیزاره پسراش ازش دور بشن واسه همین گفتم من تو شهرستان شما نمیام در صورتیکه من اگه طرف رو دوس داشتم حاضر بودم هر جا باش برم شهرستان ک چیزی نبود. من اگه دوسش داشتم خودمو با شرایطش جور میکردم ولی خب نداشتم که. 

حالا همه ی اینا رو گفتم که برسم به این خبر که : دیشب داداش کوچیکه گفت وقتی دامادمون داشته با ابجیم تماس تصویری حرف میزدن رفتم جلو گوشی ابجی منم باش حرف زدم  گفتش ک میدونی فلانی میخان برن واسش خاستگاری و نامزدی کنن؟؟؟ یعنی همون پسره میخان واسش برن خاستگاری. بعد میدونید دختره شرایطش چطوره؟؟؟؟؟ دختره 2 روز از خونه عموم اینا فاصله داره و این دختر ابدا خانوادشو و شهرشو ول کنه بیاد تو اون شهر کوچیک پسره زندگی کنه یعنی این پسره عملا باید خونه زندگیش توی شهر اونا باشه پیش پدر و مادر دختره و یادتونه که بابای پسره به من گفته بود نه پسرمو نمیزارم بره شهر دیگه ای...چطو واسه این دختره میزاره؟؟؟؟ و نکته ی بعد دختره و خانوادش از اینان که وقتی باشون وصلت میکنی دیگه پسره رو کلا صاحب میشن یعنی پسره نهایتش سالی 1 بار خانوادشو ببینه چون همش پیش اوناس حتی توی دوران نامزدی هم چنان با سیاست باهاش برخورد میکنن که خانواده رو فراموش کنه عملا . بابای پسره دوس نداشت پسرش پیش من باشه که یجورایی من نتونم تو مشت بگیرمش در صورتیکه من اصلا اینطور نیستم پس چطور واسه اون دختره عیب نداره؟؟؟؟؟ میدونید دلیل همه ی اینا چیه؟؟؟؟ فقط دلیلش یچیزه. بقول ما : (چیز مفتی سر میشکنه)  . اره من بقولا چیز مفتی بودم چرا؟؟؟؟ چون من دختر برادرش بودم. چون اون پسر نسبتش با من پسرعموم بود. چون عموم پیش خودش گفته بود خب اره دیگه این دختر برادرمه خیلیییی راحت میگیرمش واسه پسرم بدون هیچ چیزی و زیاد نمیخاد لی لی به لالاشون بزارم چون فامیل نزدیکن زیاد سخت نمیگیرن و بقولا هلو بپر تو گلو . ولی زهییی خیال باطل و حالا عملا شرطای منو دارن واسه اون دختره قبول میکنن.  ولی من واقعا خوشحال شدم واسش و امیدوارم که خوشبخت بشه ایشالله. و خدا کنه دلش از من چرکین نباشه چون خیلی اذیت شد تو جریان ما.

من نمیگم ادم باید کلی خرج کنه و سختگیری کنه واسه ازدواج اما میگم چیز مفتی هم سر میشکنه چون قدر چیز مفتی رو نمیدونند پس همه چیز در حد اعتدالش خوبه. نه سختگیری خوبه نه زیاد راحت گرفتن خوبه. ادما قدر کسیکه بخاطرشون با شرایط خیلی بسازه و سخت نگیره تو ازدواج دخترشون رو نمیدونند پس همون بهتر که اسون نگرفت. درست مثل خانواده ی دامادمون. دامادمون خودش از یه پسر خوب هیچ چیزی کم نداره خیلی بچه خوبیه واقعا و کلا بابای من اصلا سخت نگرفت تو خیلی چیزا ولی تو مراسم نامزدی یه رفتاری از خواهر دامادمون دیدم که باز به جمله ی چیز مفتی سر میشکنه رسیدم و جالبتر که اخرشم خواهرش ما رو مقصر دونست تو یه قضیه ای در صورتیکه ما چقد از رسومات فامیلی زدیم و شکستیمشون فقط بخاطر اینکه اونا تو خرج نیفتن  و همه چیزو خودمون گردن گرفتیم ولی کو ادم قدر شناس؟؟؟؟ خیلی از ادما قدر نمیدونن بخدا. 

#چیز مفتی سر میشکنه

+ نوشته شده در  جمعه پنجم خرداد ۱۳۹۶ساعت 10:57  توسط گلی  | 
حرفام...
ما را در سایت حرفام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7gole768 بازدید : 111 تاريخ : جمعه 12 خرداد 1396 ساعت: 23:57