حرف زیاد دارم . از قضیه ی دکتر رفتنم که اخرش گفتم دیگه بمیرمم دکتر نمیرم خخخخخ تا حرفا و شیرین زبونیای برادر زاده ام که عاشقشم واقعا ولی حس و حال تعریف کردن ندارم و یجورایی گرفته ام حالا شاید بعدا تعریف کردم .
بخاطر این حال گرفته ام که بنظر خودم تنها مقصرش پدر و مادرم میتونن باشند احتمالا شب برم مسجد احیا شب قدر و تا نزدیک سحر اونجا بمونم شاید یکم بهتر شدم . برم مسجد بگم خدایا به داداش 2 کمک کن مشکلش حل بشه . میدونم که همه جا میشه با خدا حرف زد ولی خب تو مسجد شب قدر چراغا رو میبندن و هر چقد هر کس دلش بخاد میتونه گریه کنه و خالی بشه
من همیشه تو وب از برادرام بد گفتم اما من واقعا دوسشون دارم و مشکل اونا مشکله منه . هر چیم بشه نمیتونم بی تفاوت باشم نسبت بهشون . اگه اونا رفتار بدی دارند 50 درصدش تقصیر پدر مادرمه واقعا .
حالم از زندگی پدر مادرم بهم میخوره واقعا . وقتی میبینم که ما میتونستیم چن تا خونه و بهترین زندگیا رو داشته باشیم اما بخاطر تصمیمات غلط بابام زندگیمون اینطوره روانی میشم بخدا . به مامانم گفتم دیگه جلوی من حرف از این نزن که وااای ما خونه نداریم چون من به جنون میرسم وقتی به کارای بابا فکر میکنم . وقتی میبینم که اگه درست زندگی میکرد الان داداش 2 مشکل نداشت دیوونه میشم . هر چقد میخام بیخیال باشم نمیشه که نمیشه
خدایا..............
* ببخشید که ناراحتیامو میارم اینجا دوستان
* شرمنده که کم سر میزنم به وباتون بخدا سرم شلوغه ببخشین
*هر کس این پست رو خوند برای مشکل داداش 2 دعا کنه . مرسی
برچسب : نویسنده : 7gole768 بازدید : 109