بعد از 10 روز

ساخت وبلاگ
سلام.  یه 10روزی هس که پست نزاشتم. از دوستانی که این مدت پیگیرم بودن و کامنت فرستادن گفتن کجایی خیلی ممنونم که بفکرم بودن مخصوصا سوگند عزیزم و آقای ج (با همون داداش شماره 4 ).

چن روز اول شارژ ماهانه ی وای فا تموم شده بود و خونه شارژش نکردن و چن روزه بعدی هم من با زن داداش 2که خونمون بود اومدم مسافرت یعنی اومدم شهری که برادر 2و برادر 1 زندگی میکنن برای همین نبودم. وقتی میخاستم بیام اینجا بابا و خواهر 1 بهم پول دادن اماوفتی رسیدم داداش 2پول نداشت  بهش دادم گفت چن روز دیگه پس میدمت و برای همین نمیتونم نت خوب بگیرم چون پول پیشم نیس. قرض دادمشو خودم آس و پاس شدم :/  چه قلتی کردما :/  کی پس بده الله اعلم :/  فک کنم این نت  25مگابایتی 1روزه ی ایرانسل که باهاش پست دارم میزارم  اوضاع رو خوب داره میگه دیگه خخخ. 

اینجا هواش خوبه خدا رو شکر و زیاد گرم نیس. اسم شهر رو نمیبرم میترسم یوقت اینجا یکی آشنا در بیاد

الان با اینترنت 25مگابایتی 1روزه ی ایرانسل دارم پست میزارم برای همین نمیتونم کامنتای پست قبل رو تایید کنم و جواب بدم، نتم کمه و ضعیف. ایشالله یه نت قوی یا وای فا گیر بیاد تایید میکنم

فاطمه جان دوست قدیمی که به اینجا سر میزدی پیامت به دستم رسید. خوشحال شدم که برگشتی و وبمو پیدا کردی. عزیزم من الان نت خوبی ندارم و الان که دارم پست میزارم با نت ایرانسل 25مگابایتی 1روزه و با گوشی دارم پست میزارم، نت خوب بگیرم حتما بهت توی  تلگرام پیام میدم دوست من

غول هم خوبه، 2روزه باهاش حرف نزدم دلم تنگشه واقعا... 

خودمم که از دیشب تا الان دل درد و دل پیچه و حالت تهوع دارم نمیدونم چمه. هنوز تو رختخوابم و حتی نمیتونم بلند بشم. نگن  ویروسی چیزی گرفتم آخه دیروز دختر فامیلمون هم مثل من شد شاید یه ویروسی چیزی هس آخه یادمه قبلا خیلیا دل پیچه و اینا داشتن و مال یه ویروس بود که بعد خوب شدن. واقعا حالم خرابه. خدا کنه هر چه زودتر خوب بشم درسمو ادامه بدم وگرنه عقب میفتم و حس درس خوندنم میپره:/

اونروز رفتم کتابخونه ی اینجا عضو بشم بعد یه پسری دم مغاره رنگ کاری نشسته بود یدفعه تا منو دید بهم خیره شد و پا شد پشت سرم راه افتاد و هی میگفت صبر کن. گفتم خدایا آخه این ادم غریبه چه کاری میتونه با من داشته باشه. ترس گرفتم واقعاو تند تند رفتم داخل کتابخونه و مسئول کتابخونه رو صدا کردم و براش توضیح دادم اونم اومد دم در براش اما پسره تا دیدش رفت. کتابدار های کتابخونه 1زن و 1مرد بودن. زنه گفت اگه بازمزاحمت شد با کفشت بزن تو سرش خخخ. گفتم آخه من کفشم اسپرته خخخخ. موقع برگشتن از خونه باز افتاد دنبالم. منم یدفعه برگشتم داد زدم گفتم چته هی دنبال منی؟ گفت خانم میشه شمارتون داشته باشم؟ منم داد زدم گفتم گمشو آشغال عوضی چه گوهی داری میخوری تو؟ اگه باز بیفتی دنبالم زنگ میزنم 110. گفت فقط شمارت خاستم چیزی نگفتم که. گفتم احمق عوضی شماره خاستن عادیه پیش شماها؟؟؟ و رفتم خونه. اون روز باز دیدمش و فرار کردم زود. دیگه ترس دارم و کتابخونه نرفتم نشستم خونه داداش 2خوندم. والا از وقتی که داعش اومد و بعدش از وقتی که اتنا رو کشتن دیگه من میترسم حتی از یه مزاحمت کوچیک. به بچه ها رحم نمیکنن چه برسه به منه 19ساله. 

حالم از طرز زندگی کردن داداش 1 و داداش 2 بد میشه عووق. اگه زندگی اینه من نمیخام هیچ‌وقت متاهل بشم. اگه متاهل بودن اینه من هیچوقت دوس ندارم بشم. اگه قراره زن یکی مثل برادرام بشم هیچوقت ازدواج نمیکنم. 

1هفته دیگه میرم خونه خودمون، دلم تنگ شده برا مامان بابام. 

+ نوشته شده در  دوشنبه نهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 13:35  توسط گلی  | 
حرفام...
ما را در سایت حرفام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7gole768 بازدید : 108 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 18:57