من اومدم

ساخت وبلاگ
سلااااااام. بععععله من برگشتم. والا طاقت نوردم.  سختمه. اعتراف میکنم نمیتونم واقعا بیخیاله اینجا بشم مخصوصا الان که چقد تنهام و وبلاگ مثل یه دوسته که قشنگ به حرفام گوش میده. پست قبل رو هم حذف کردم. ممنونم از تمام دوستانی که کامنت خصوصی گزاشتن برام تو پست قبل. لطف دارین واقعا. 

اگه بخام از اتفاقات چند روز اخیر که نبودم بگم، چیز خاصی نیست فقط اینکه تلگرام رو دیلیت اکانت کردم، گوشیمم خاموش کردم، اینستا رو هم دیلیت اکانت کردم بالاخره و الان با لب تاب پست میزارم.

و اتفاق مهم بعدی اینه که زمانی که من خونه برادرم بودم یکی از فامیلامون به همراه یکی از آشنا هاشون میخاستن بیان خونمون بعد تا فهمیدن من نیستم بیخیال شدن. بعدش من دیروز عصر رفته بودم مرکز شهر کار داشتم همون فامیلمون رو دیدم تو ایستگاه خط واحد و گفت عه کی اومدی و اینا؟ گفتم چند روزی میشه و از این صحبتا. گفت بیا بریم خونه. گفتم ممنون. اصرار کرد بیا بریم، گفتم بخدا نمیشه آخه  الان ساعت 7هست تا کارمو انجام بدم و برم خونه میشه 10شب دیر وقته. خلاصه رفتش خونه. منم ساعت تقریبا 10شب رسیدم خونه دیدم همه لباس پوشیده تنشون هست و آماده اند انگار که مهمان داریم. گفتم کی میخاد بیاد؟ گفتن فلانی(همونی که تو بازار دیدم شوهرش رو ). دیگه منم که از گرما کلا خیس بودم رفتم حمام و زودی اومدم گفتم چی بپوشم حالا؟؟؟ اون کت و دامن بنفش مال نامزدی خواهرم پوشیدم با یه شال قرمز. آخه یکی از اشناهاشون هم قرار بود باشون بیان دیگه منم تیپ مهمانی زدم و خلاصه جیگری شدم برای خودم خخخ. مهمانا اومدن با یکی از اشناهاشون که شامل زن و شوهر و یه دختر 17سالع بود. خلاصه منم به رسم مهمانداری و از این صحبتا با دخترشون هم کلام شدم و درمورد درس و کنکور و چیزای مختلف حرف زدیم. بعد که رفتن کاشف به عمل اومد اینا اومدن من و خواهر 2 و خانواده رو ببینن و آشنا بشن که اگه خوششون اومد بیان برا پسرشون :/ 

خواهر 2 میدونست و راضی نبود بخاطر همین خیلی ساده لباس پوشید و اخم کرد که خوششون نیومد. به منه بدبخت نگفتن، منم خیلی عادی و مهربون و دختره رو بردم اتاقمون که راحت باشه و اینا. خواهر 2 از من بزرگتره بعد منو میندازه جلو که از من خوششون بیاد. شانس نداریم شوهر کنه بره از دستش راحت بشیم :/

به خانواده گفتم نباید من میومدم مینشستم پیششون آخه من که در هر صورت قبول نمیکنم دیگه چرا اون بدبختا الکی خوششون بیاد. پسرشون هم باشون نبود.

خواهر 2 نمی دونم چه مرگشه هیچکس رو قبول نمیکنه اه :/

منو انداخته جلو که خانواده پسره از من خوششون بیاد. بابا آخه تو 4سال از من بزرگتری چرا من آخه؟؟؟ خوبه داری میبینی منه بدبخت دارم درس میخونم و کنکور دارم. خجالت هم نمیکشه که به من میگه اگه پسر خوبی بود قبول کن. خو بیشعور خودت شوهر کن من خو تازه 19سالمه تو 4سال از من بزرگتری چرا منو میندازی جلو آخه. 

انشالله که از من خوششون نیومده باشه و همون خواهر 2 رو بپسندند که از شرش راحت بشیم خخخخ . 

باید شبا ساعت مطالعه بنویسم اینجا. حس کنم دارم با یکی میحرفم. خب امروز 8ساعت و 15دقیقه با 50 تا تست :/ میدونم تست کم بوده :( عب نداره بیشتر میشه. برامم مهم نیس دیگه که غول فکر میکنه من درست بشو نیستم و نمیخونم. هیچی برام مهم نیس دیگه واقعا، انقدر تحقیر شدم که.......

فقط درسمو بخونم کافیه. حداقل خودم میدونم دارم میخونم و مثل قبل تنبلی نمیکنم

*آهان راستی قبل از اینکه خاموش کنم شنگول هزار بار پیام داد و زنگ زد و سیریش شد... گفت برگرد، قول میدم اون طوری بشم که تو دوس داری، برگرد تو رو خدا برگرد پشیمون نمیشی بهت قول میدم. برگرد جبران میکنم. و منی که خیلی بی تفاوت و عادی و بدون ذره ای ناراحتی گفتم نه دیگه نه بسه گفتم پیام نده میدونی مدت هاست تموم شده و من دیگه خر نمیشم بسه دیگه.خانوادم بفهمن بد میشه چون میدونی که بابام قبولش نبود پس خوش نداره من با تو حرف بزنم. اینقد گفت و من اینقد گفتم نه دیگه دیره باید زودتر میفهمیدی و دوس ندارم پیام بدی نده دیکه لطفا که دیگه آخرش گفت باشه... ایندفعه انگار دیگه واقعا رفت بیخیال شد چون غرورش شکست از بس اصرار کرد و من گفتم نه. منم خاموش کردم گوشیمو راحت شدم از دستش. 

*هر چی شماره از غول داشتم توی گوشیم، حذفشون کردم و گوشیمو خاموش کردم رفت...  حذف کردم تا پیام ندم که ضایع بشم و تحقیر بشم... تا پیام ندم مزاحم کسی باشم... درسته حفظم شمارشو اما معمولا شماره ای تو گوشیم سیو  نباشه پیام نمیدم اصلا و خاموشم دیگه نمیتونم هم پیام بدم.. . موفق و سلامت باشه ایشالله 

*دوستان وبلاگی من زیاد نمیتونم وبتون رو بخونم پس توقع کامنت گذاشتن ازتون ندارم و هیچ اجباری برای کامنت گذاشتن نیس عزیزان

حرفام...
ما را در سایت حرفام دنبال می کنید

برچسب : اومدم, نویسنده : 7gole768 بازدید : 118 تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1396 ساعت: 21:06